مهدی جونمهدی جون، تا این لحظه: 4 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

دلنوشته های مامانی

چرا نمیتونم بیا اینجا

سلام آريالا مهدی  وقتی بزرگ شدی اینا رو میخونی میگی چرا این قدر دیر به دیر میومدی ... خلاصه کارو زندگی و سرمون شلوغ واقعا فرصت نمیشه .  ماشاالله خوب میتونی حرف بزنی خوب میتونی بدوی و بازی کنی خیلی هم بانمکی ... واییییییی😍
29 دی 1401

آقا مهدی عضو کتابخانه میشود

سلام عزیزم امروز با بابایی رفته بودی کتابخونه و بابایی میگفت نمیخاستی بری خونه آنا مثل اینکه حسابی بهت خوش گذشته بود و دلت نمی اومد بری😍 چه خوشگل هم افتادی تو عکس ... نازی دست بابایی درد نکنه . 😍 ...
8 دی 1400

سلام با تاخیر

سلام عزیزم خیلی با تاخیررررررررررر ببخشید مامانی چند وقتی بود نمیاومد خیلی دلتنگ اینجا بودم . ماشاالله مهدی جون شما هرروز بزرگ و بزرگتر میشی و شیرین کاری هات منو به وجد میاره . ولی خب گاهی شیطونی های خطرناک میکنی که واقعا وقتی یادش میافتم میترسم . خیلی باهوش و زرنگی .😉 و من دوباره میام سرکار ولی بعد از ظهر ها پیشتم که معمولا میام میخوابنمت . شیطون .. خوشگل مامانی .... ...
28 آذر 1400

دوباره اومدم

سلام عزیزم شرمنده این چندوقته مامانی نتونسته بود بیاداینجا .واقعا سرم شلوغ بود 😉 خلاصه که شما دوتا دندون دراوردی و درآستانه یک سالگی هستی .باکمک مبل و میز راه میری و چندثانیه ای بدون کمک ما میایستی بعد میشینی . قربونت برم ماشاالله هرروز خواستنی تر شیرینتر میشی .متاسفانه یه کوچولو سرماخوردی و انشاالله زودی خوب بشی . فدات بشم .مامانی وبابایی دوستت دارن . عکسهارا هم اپلود میکنم برات .
6 اسفند 1399